هر روز در سکوت خیابان دوردست
روى ردیف نازکى از سیم می نشست
وقتى کبوتران حرم چرخ می زدند
یک بغض کهنه توى گلو داشت می شکست
باران گرفت بغض خدا هم شکسته بود
اما کلاغ روى همان ارتفاع پست
آهسته گفت من که کبوتر نمی شوم
تنها دلم به دیدن گلدسته ات خوش است …
غزل از سرکار خانم دکتر مژگان عباسلو
نظرات